11/11 هزار و سیصد و نود و هشت.

20 روز دیگر اعزام به خدمتم و درونِ پادگان افتادم.

30 روزِ دیگه 24 سالگیم رو تموم میکنم: به این معنی که میشه 24 سال و یک روزم. همیشه گیج میشم سرِ سن. پس توضیحاتِ تکمیلی نیاز بود.

دیشب یکی از وبلاگای قدیمیمو خوندم. یه مطلبیش نظرمو جلب کرد. یادم نبود نظرم راجع به مرگ چیه داخل 16-17 سالگی. و دیدم که اونموقع هم نظری مشابهِ الان داشتم: نابودیِ ابدی، پیوستن به عدم برای همیشه.

این کرونا جدیداً ترسناک شده. امیدوارم به خیر بگذره و نمیریم. دوس ندارم اینقد ناگهانی پروندم برای همیشه بسته شه و بشم استخون و خاک و نفت. بنظرم به 30 سالِ دیگه نیازمندم حداقل.

سرده.

امروز بعد از مدتها آهنگ گوش دادم. از ابراهیم منصفی. خنیاگرِ جنوب. چه موسیقیِ فولکلورِ خوفی. کاش میشد گفت روحش شاد...

منتظرم؟ نه اونچنان. نه منتظرم، و نه منتظر نیستم. شاید یک ماهِ دیگه دوباره منتظر باشم. امروز و امروزها منتظرِ هیچ چیزی نیستم.

این هفته میریم بوشهر احتمالاً.  احتمالاً 5-6 روزی هم میمونم: در جوارِ دریا و او.

کافیه. نه؟   -بله.