* پیش نوشت: نمیدونم چرا، ولی به طرز فاجعه باری همیشه اردیبهشت و شهریور رو قاطی میکنم، یعنی هم به اردیبهشت میگم شهریور و هم به شهریور میگم شهریور. چند بار حتی سرِ این موضوع کار به درگیری لفظی کشیده: یه بار که با دوستم صحبت میکردم و خیلی قاطع به جایِ "اردیبهشت" میگفتم "شهریور"، و جمله‌م بی منطق شده بود و دوستم نمیفهمید چی میگم و منم متوجه نبودم که دارم جا به جا میگم. البته ختمِ به خیر شدن همشون.     و جدیداً "آبان" هم همین داستانو پیدا کرده! تو همین 3-4 ماه بارها به آبان گفتم شهریور، و امشب دیگه تو عنوانِ مطلبم هم به جای آبان نوشتم شهریور و بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. "شهریور" ملکه‌ی ذهنمه. بدونِ هیچ دلیلی. 

 

اوایلِ آبانه. دایی اینا اینجان و امشب جلسه بود. بعد از دو راند نشستم بیرون و اومدم یه مطلب بنویسم. 

یه مطلب بنویسم. 

چه مطلبی؟

امروز عصر رفتم کافه‌بوم. نمیدونم چرا میرم اونجا، آخه هم زیادی روشنه و هم اینکه شلوغه. تو وهله‌ی اول از کافه‌ای که تاریک نباشه اصلاً خوشم نمیاد. و در ادامه از کافه‌ای که زیاد شلوغ باشه خوشم نمیاد، نهایتاً 2-3-4 تا مشتری باشه قابل تحمله و بد نیست. ولی وقتی 8-9 نفر باشن دوست‌نداشتنی میشه، حتی اگه کافه خیلی بزرگ باشه. به هر حال، عصر رفتم کافه‌بوم. و الان که فکر میکنم دلیلش اینه که تو راهِ آرایشگاهه. آره، تو راهِ آرایشگاهه و واسه همین میرم. پس آرایشگاهم رفتم. 

از تیرماه تا الان فقط به همین دلیل از خونه بیرون رفتم. اینکه برم کافه و همچنین آرایشگاه. به صورتِ میانگین چهل‌روز‌یک‌بار. 

 

دارم سمفونی مردگان میخونم، به عنوانِ اولین کتابِ ایرانی‌ای که تا حالا خوندم. و بعد از شروع فهمیدم که شیوه‌ی روایتش جریانِ سیالِ ذهنه. متنفرم از جریانِ سیالِ ذهن، واقعا متنفرم و اگه میدونستم سمفونی مردگان اینطوریه به عنوان اول تجربه‌ی کتابِ ایرانی یه چیزِ دیگه میخوندم. متنفرم از کتاب‌هایی که با تکنیکِ سیلانِ ذهن نوشته شدن. البته، البته که از سمفونی مردگان متنفر نیستم هنوز. 70-80 صفحه‌ی اولش اذیتم کرد، ولی الان که فصل دو هستم بهتر شده. فصلِ یکِش خیلی در هم ریخته و بد بود. خیلی مضحکه که یه کتاب اینطور باشه:

"داشتم راه میرفتم و به بخاری که از کارخانه‌ی قند بلند میشد نگاه میکردم. یک ستون بلند از بخارِ سفید که به ابر بی شباهت نبود. زیرِ لب گفت: این بخارها چقدر لطیف و پاکند." 

داخلِ شیوه ی روایتِ جریان سیالِ ذهن، این سطری که بالا نوشته شده همش راجع به یک نفره. مثلا حسین. اونجا که گفته شده "داشتم راه میرفتم" منظور راه رفتنِ حسینه، اونجا که میگه "زیرِ لب گفت"بازم حسین زیرِ لب گفته. تازه این فقط یه چشمه از بدی هاشه. یهویی ضمیرها عوض میشن، یهو راوی عوض میشه، یهو از یه زمان به یه زمانِ دیگه میپره. خیلی دوست‌نداشتنی و مزخرفه. حداقل کتابِ کتابِ "شاگرد قصاب" آشغاله. و فصلِ اولِ سمفونیِ مردگان اینقد نامیزون و بد بیان شده بود که آدمو از کتاب ناامید میکرد. اگه از سمفونی مردگان هم بدم بیاد هیچوقت هیچ جریانِ سیالِ ذهنِ دیگه ای نمیخونم.

 

 

چه پستِ حال به هم زنی. ریدم به این پست و به جریانِ سیالِ ذهن و البته هزاران بار به کتابِ شاگرد قصاب

احساسی که داشتم و باعث شد بیام و پست بزارم دیگه نیستش. هیچی نموند ازش، هیچ احساسِ مثبتی نیست دیگه.

تُف. تُف.