i t f o Pirates

بی مقدمه

تو این ایام (قبل از شروع ترم) زیاد تو دفترام و دفترچه هام می‌نویسم ولی اینجا کماکان سوت و کوره.

ینی دفترچه‌مو که هر وقت بیرون میرم همراهم می‌برم و تو خانه‌دانشجویی‌مان هم کلی دفتر جورواجور و دوس داشتنی دارم که هر بار تو یکیشون می‌نویسم؛ نه اونقد بی‌نظم و بی ترتیب، و نه اونقدرا مرتب و رویِ برنامه. جوری مینویسم که هم یادداشتامو تقریبا سر جاشون و تو دفتری که مناسبشونه نوشته باشم -تا بعدا گم و پرت نشن!- ، و هم وسواس به خرج دادنم باعث نشه به خاطر دوراهی واسه انتخابِ دفتر، مودِ نوشتنم بپره.

خلاصه که الان کلی دفتر و دفترچه جورواجور تو خونه هست که زیاد نوشتم توشون این روزا، تو بعضیاشون کمتر، تو بعضیاشون کم، تو بعضیاشون بیشتر و تو بعضیاشون زیاد :) و یه سریاشون خیلی قدیمی‌ان و از سال‌ها پیش توشون نوشتم و یه سریاشون جدیدن و یکیشونم کادوی پارسال بانویِ عزیزه. بانویِ عزیز. اِی... . از بحث منحرف نشم، دو تا دفترچه دارم که یکیشونو خودم گرفتم (دفترچه دوخت) و یکیشو بانو (دفترچه نارنجی، هر چند نارنجی نیست جلدش!)، که دومی رو چون خوش سایزتره بیشتر حمل میکنم، خوش جیبه. دفترم هم دارم چن تایی. اون سفیده (قدیمی ترین دفترم که هنوزم توش مینویسم، که مال دبیرستانمه و از ترمای اول دانشگاه به عنوان جزوه توش هر چیزی مینویسم به جز جزوه!)، یه دفتر سبز تروتمیز (میخوام توش جملات تاثیرگذار کتابایی که میخونمو بنویسم. این اواخر شروع کردم به مطالعه روزانه کتابای جدیدم، ولی دفتر سبز هنوز نوئه، تازه یه صفحه‌ش استفاده شده.) دفتر خاکستری و دفتر مهدی، که چیزایی که میخوام باقی بمونن ولی تو اون دفترای دیگه‌م نمیخوام بنویسمو تو اونا مینویسم. یه دفتر قرمزم تابستون شروع کردم که که ایده ش بعد از چند ماه ناامید شکست خورد. و یه دفتر کوچیک هم که برای نوشتن کلمه هایی که ذهنمو درگیر میکنن خریدم دیروز، دفترِ کلمه.  از بحث منحرف نشدم! :)

 

بازم از بحث منحرف نشم و بگم که تصمیم گرفتم بی مقدمه و فک‌کردن واسه اینکه "چه جوری یه پست تو وبلاگ بنویسم از این روزام" ، بیام و یه دسته بندی بر اساس ماه و سال ایجاد کنم (مثلا دسته ی آبان/97). یک ماه از یک سال که یک بار داشتم و خواهم داشت. (فقط یک آذرماه 97 وجود داره تو تاریخ)

و اینجوری به جای اینکه صبر کنم تا حال و حوصله‌م برگرده سر جاش و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدن تا دوباره وبلاگ نویسی کنم،،، متنای کاغذامو بیام بنویسم تو وبلاگِ فعلیم که اینه. زمان انتشار هر مطلبو که دست نمیزنم، و فقط بر اساس دسته بندی ای که گفتم مرتبشون میکنم تا خاطراتم به صورت تفکیک شده هم در دسترس باشن. این لا به لا شاید خودمم نوشتم. از امروزم نه، از روزای بعد. هر روزی که نِت داشته باشم.

۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۶:۳۰ از یاد رفته
ویرایش پست

در روزهای آخر اسفند...

آخرین روز اسفندماه زیبا...

بامداد 29/اسفند/1396 می باشد و طبق عادت این ماه های اخیر هنوز بیدارم.

سال 96 هم داره تموم میشه. من حیث الجموع سال بدی نبود, سالی بود که توش یه تحول نسبتا بزرگ توم رخ داد, برای اولین بار تحولات مثبت, اوایل سال تئوری و تو ادامه عملی.  البته 96 واسم فراز و نشیب هم کم نداشت, مثلا تابستونش خود نشیب بود -یاد اون دردای قلب که میوفتم میترسم هنوزم- ، و از فرازهاش هم مثلا پاییزش بود -خوش میگذشت و خوب میگذشت- .  به هر حال, تموم شد و هیچی ازش نموند جز یه مشت خاطره که میمونن تا روزی که حافظه یاری بده.

 

برم سرْوقتِ الآن؛

این اواخر فک کردن به گذران زندگی و سرعت گذرانش اذیتم میکنه, البته فقط حدس میزنم که این اذیتم کنه, اصلا مطمئن نیستم. تنها چیزی رو که مطمئنم اینه که در حال حاضر از یه چیزی اذیت میشم, از کجا میفهمم؟ علائمش ساده ست و مشخص, مث علائم سرماخوردگی که واضحه. جدیدا نمیتونم بیشتر از چند لقمه غذا بخورم و به هیچ خوراکی ای -حتی آجیلای عید- نمیتونم واکنش مثبت نشون بدم, بیرون که میرم دوست دارم ازش بیرون برم و دوروبرم آدم نباشه, و خیلی زود خیلی زیاد عصبانی میشم. اینا پیش علائم و علائم افسردگین, حداقل برای من. روی اعصاب و معده م رفته باز مستقیم,  پس یعنی یه چیزی داره اذیتم میکنه, و بدیش اینه که نمیدونم و مطمئن نیستم اون چیه. هر چیزی که هست از جنس "فشار" ئه, نمیدونم فشار چی, ولی منشأش هر چیزی که هست یه رخوت بدفرم به جونم انداخته آخر سالی.

به حدی که دوباره دوس دارم بنویسم؛

"تا بهار دو روز مانده است و از بهار دو روز,

کلیشه ی نافرجام زندگی، چرخ گردون را طوری میچرخاند که..." 

حتی نمیدونم که چی! بعدش چند تا جمله میادا, ولی نمیتونم قبولشون کنم, چون فقط قشنگ میشن, واقعی نمیشن, و منم عادت دارم خودمو بنویسم, عادت که چه عرض کنم, بهتره بگم تواناییشو ندارم غیر از چیزی که داره برام میگذره بنویسم, بنویسمم ازش بدم میاد و نصفه کاره میمونه و خط میزنم. مشکل چیه؟ اینه که نمیدونم که چی! نمیدونم مشکل و فشاری که حس میکنم به خاطر کدوم از افکار توی خودآگاه یا ناخودآگاهمه. 

و بدیش اینه که با فک کردن و تمرکز کردن بهش هم چیزی دستگیرم نمیشه, فقط لای کلی فکر چرند گیج میزنم, پس دقیق شدن بهش هم فایده نداره.

البته نسبت به گذشته متفاوته این فضا و فاز برام, چون افکار و عقایدم تو جهت بهبود یه کوچولو تغییر کرده, و میدونم قرار نیست بشینم و چن ماه سوگواری کنم برای این حال فعلی. ولی خب همون چند هفته شم اذیتم میکنه, از کارا و برنامه هام عقب میندازتم که خودش مزید بر علت میشه که عصبی تر شم و مشوش تر. نمیدونم.

علی الحساب خودمو دعوت میکنم به چند تا آهنگ از کوهن و یه مقدار خواب. 

ببینم چی میشه.

۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۴۲ از یاد رفته
ویرایش پست

#شیرین_ترین

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۷ از یاد رفته
ویرایش پست

#از_او_نوشت

من عمری را سپری کردم, 

بی آنکه توان برخواستن از خواب بودنت را میل داشته باشم...

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۵:۲۰ از یاد رفته
ویرایش پست

شیرین مثِ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۴ از یاد رفته
ویرایش پست

آیدا #1

توی نمازخونه ی حلال احمر یکی از شهرستان های یکی از استان های کشور دراز کشیدم در حال حاضر.

برای ترم تابستون اومده بودم صبح زود, قرار بود بیام و هماهنگ کنم و برگردم خونه همون صبح. ولی موندم همینطور. بعد از بین مکانایی که برای موندن بود حلال احمرو انتخاب کردیم با دوستم.[و مهمانسراش در حال سرویس بود و از بین آپشنهای موجود نمازخونه ش رو پسندیدیم برای خواب, با نوای دلنشین کولر آبی]. در راستای تلاش برای زودتر تموم کردن درس و زودتر شروع کردن زندگی.


عصر یه مقدار شاملو خوندم, خیلی خیلی بی نظیره این بشر. جدا از هنر و توانایی قلم و زیبایی متنها و شعرهاش, احساسش فوق العاده بوده.

نامه هاش برای آیدا واقعا عالیه, وقتی میبینی یه شاعر بزرگ و معروف,شروع نامه هاش به معشوقه ش رو به این شکلها قلم زده: 

آیدای من... 

آیدای قشنگم! 

آیدای مهربان... 

آیدای کوچولوی من! 

آیدای یگانه! 

نازنین ترین چیز من! 

آیدای احمد! 

شیشه ی عمرم!

آیدای خودم!

آیدای خوب نازنینم!

آیدای نازنین خوب خودم!!


واقعا میشه حس کرد وقتی این ها رو توی شروع نامه هاش گفته, نمیتونسته بیان کنه حسشو! فقط سعی کرده و سعی کرده تا جایی که میتونه به احساسش نزدیک شه, که خب "کلمه " ای برای بیان احساسات وجود نداره خیلی وقتا, 

وقتی که توی یه نامه میگی "آیدای خودم", و توی یه نامه میگی "آیدای خوب نازنینم" , و بعد توی یه نامه ی دیگه از "آیدای نازنین خوب خودم" استفاده میکنی, مسلمه کلمه ها کم اومدن, و چه حس بدیه وقتی نتونی بیان کنی چیزی رو که بهش فکر میکنی, و خودتو محدود کنی به یک سری کلمه که پتانسیل تکراری شدن رو هم دارن, در حالی که احساس تکراری نمیشه.


+ لب کلام, شاملو واقعا خوندنیه. بیست. و امیدوارم آیدا فهمیده باشتش, یا حداقل یه روز بفهمه تش 


+ miss


۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۲ از یاد رفته
ویرایش پست

#3

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۱ از یاد رفته
ویرایش پست

#2

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۵ از یاد رفته
ویرایش پست

#1

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۷ از یاد رفته
ویرایش پست

خرداد

بالاخره اینجا نوشتن رو شروع میکنم 😃😃

۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۶ از یاد رفته
ویرایش پست

اواخر پاییز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۴:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

شروع - برای دخترم

روزای سرد آذر اینجا ,

خیلی وقت بود میخواستم این وبلاگو بسازم ,

امروز شد ,

میخواستم روزای قشنگی باشه , ولی تصادفا خورد به این روزا ,

روزای سردِ آذرِ اینجا ,

میخواهم برای دخترم بنویسم ,

برا کسی که نیست هنوز , و امیدوارم بشه روزی که ببینمش توی بغلِ مادرِ دوست داشتنیش ,

دو تا فرشته که یکیشون همین نزدیکیاست , تو این آذرِ سرد ...

دور نشم از دخترم توی شروع وب لاگی که برای اونه ,

اسمشو هم انتخاب کردیم , و میخوام نگم چیه , و میدونم نمیتونم نگم اسمی که قراره باشه روی دخترمو ,

حداقل توی شروع نگم چیه , یه کم جنبه به خرج بدم توی دوست داشتن فرشته ای که خواهد آمد :)

 

خلاصه که از امروز خواهم نوشت اینجا ,

بعد از کلی دوری از وب لاگ و گذروندنِ قصه هایی که ننوشتم و دارن از یادم میرن ,

از امروز مینویسم , اینجا , توی قلبم , برای زندگی هام...

 

پی نوشت پس از 4 سال: دیگر قرار بر زایشِ دختری نیست. زاییدن ظلم است. اضافه کردنِ یک فردِ دیگر به این دنیا نابخشودنیست. قرار بود اسمش یلدا باشد، ولی دیگر نیست. دیگر قراری نیست. هیچوقت یلدایی در کار نخواهد بود. این بزرگترین لطف است.

- آذرماهِ 1399

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۹ از یاد رفته
ویرایش پست