شبِ بیست و نهمیه که ناکجایِ عزیزم و حیف.

کارم در اصل دو هفته طول میکشید. ولی هی کشش دادمو کشش دادم تا امروز که داره به مرز یک ماه میرسه. البته آخرین مدرکمم گرفتم و دیگه کارم تموم تمومه. 

میخواستم پنج شنبه حتما برگردم خونه. ولی امروز تصمیم گرفتم جمعه برم و امشب تصمیم گرفتم شنبه برم. واقعا انگاری جدی جدی نمیتونم برم. همه هم رفتن، من موندم و این خیابونا و غروبا و شبا و کافه ها. 

تو خودم اینو نمیبینم که بتونم برگردم :| 

امروز ظهر هوا ابری و طوفانی شد + یه ریز بارون. سریع رفتم بیرون تا قدم بزنم، ولی یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید که آفتاب در اومد و سریع برگشتم خونه. 

شب هم علی دعوتم کرد خونشون. یه پسرِ 23 ساله که ازدواج کرده و زندگیشم جمع کرده. براش خیلی خوشحالم. 

فردا پنج شنبه ست و علی رغم اینکه دیگه کاری ندارم ولی میرمم دانشگاه. درسته آفتابش داغه. ولی آخرین روزِ غیر تعطیلیه که کامل اینجام و برم و ببینم دانشگاهِ عزیز را یک دلِ سیر.

دیشب زد به سرم و ساعتای 01:00 ، بعد از کافه رفتم سمتِ دانشگاه قدم زدم. دانشگاهمون خیلی پرته. اونورِ جاده ی اصلیِ بینِ شهری. کنارِ یه کویر و جاده ی کمربندی و یه کوهِ عجیب و غریب.

کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاه آزاد داره جمع میکنه و جا به جا میشه! چقد حیف و چقد حیف... واقعا مکان دوست داشتنی ای داشت. البته دو سه شبِ دیگه هستش هنوز. تا وقتی من هستم هستش. کافیه. و گفت آشناها رو راه میندازه. آشناتر از من؟ تو این 29 روز، حداقل 40 مرتبه رفتمش و یه معنی تازه به مشتری ثابت دادم.

دلم یه چیزی میخواد، ولی نمیدونم چی. دلم غریبی میکنه و بروز نمیده. 

اگه فردا هوا ابری باشه بی نهایت خوشحال میشم. و با اینکه این یک ماه حضورم تو این شهر به طورِ کل خیلی خوب و عالی بوده، ابری بودنِ فردا میتونه بی نظیرش کنه. چون میتونم یه دلِ سیر دانشگاه بمونم و باهاش خداحافظی کنم.

چندین شبه میخوام کتاب 1984 رو ادامه بدم ولی وقت نمیکنم و نمیشه. نمیشه که نمیشه. البته کتاب همیشه هست،ولی ساعتایی که در حالِ حاضر سپری میشن همیشگی نیست و مهم نیست که نخوندم ادامه ی 1984 رو. فرصت هست.

واقعا حس میکنم دلم یه چیزی میخواد و یه چیزیش هست، ولی نمیدونم چی میخواد و چشه. تُف.

بسه دیگه، برم یه آهنگ گوش کنم و کم کم کم برم بخوابم.

در واپسین روزهای بهار، ناکجایِ عزیز.