بالاخره من هم اسیرِ ویروس شدم. یا شاید ویروس اسیرِ من. قرنطینه ام ولی احساس تنهایی نمیکنم، من با ویروسم توی این خانه قرنطینهایم. تنها نیستم.
گغتم خانه. خانهی خوبیست، یک واحدِ دو خوابهی مبله طبقهی 4 نزدیک تپههای اینورِ شهر. خانههای نزدیکِ تپه و مشرف به شهر را دوست دارم.
وقتی فهمیدم که بزودی مبتلا میشوم به چه فکر کردم؟ به اینکه :امیدوارم مُسکنها روی بیماریهای حاد تنفسی موثر باشند. میخواستم ترجیحاً دردِ کمتری متحمل شوم. فقط همین.
وقتی مبتلا شدم به چه فکر کردم؟ به اینکه: نزدیک شدم! ولی زهی خیالِ باطل. نزدیک نشده بودم. ویروس فقط به سیستم گوارش یورش برد، نه تنفس. و این یعنی آزارِ بی حاصل. حالا باید مدتها صبر کنم، شاید سالهای سال...
ماهِ پیش سوار تاکسی بین شهری بودم و داشتیم با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت یک سراشیبیِ ملو را رد میکردیم. یکهو یک ماشینِ خاموش که کنار جاده وایساده بود پیچید وسطِ لاین ما تا مثلا دور بزند. ولی در واقعیت جوری بود که انگار وسطِ جاده بیحرکت وایساده بود، چون بهش خیلی نزدیک بودیم و ما خیلی تند میرفتیم و آن ماشین لاکپشتی.
همان لحظه اول که دیدم یک ماشین چند متر جلوتر از ما دارد آرام میپیچد وسطِ جاده شوکه شدم و سریع شروع به دادنِ فحشِ ناموس کردم، و وقتی به آخرین کلمهی فحشم رسیدم تصادف کردیم و هم ما و هم آنها دور خودمان دور خوردیم و هر کسی رفت یک سمتی. نفهمیدم چه شد که چپ نکردیم. نفهمیدم چه شد که هیچکس نمُرد. بنظرم رانندهی ما خیلی ماهر بود. به هر حال؛ توی آن چند ثانیهی کوتاه که آن تصادفِ سنگین اتفاق افتاد (که کلش به اندازهی دادنِ یک فحش طول کشید) احساسِ عجیبی داشتم. به خودم گفتم بالاخره رسید!، فقط برای چند ثانیه، شاید کمتر از 4 ثانیه. احساس عجیبی که مثلِ یک چرتِ شیرین بود که با یک تصادفِ بی حاصل پاره شد! تصادفی که فقط ماشین ها را ترکاند.
و من هنوز هم اینجام. یک ماهِ پرحادثهی بیثمر را طی میکنم. کرونایی که گرفتم هم شدید نیست و چیز بی عرضه ایست. امیدوارم همهی آدمها به همین کروناهای بی عرضه و بی عارضه مبتلا شوند. خسته شدم از دیدنِ اعدادِ 500 و 600 که هر روز اعلام میکنند. چه خبر است؟ چه شده؟ چه میشود؟ آدمها گناه دارند. آدمها بیگناهند...
پ ن: از زندگی بدم نمیآید. ولی از عدمْ هم بدم نمیآید. بنظرم به اندازهی مکفی زندگی کردهام، قدّ یک کفِ دست. بس نیست؟