قرار بود ششم اردیبهشت بار و بنهمان را جمع کنیم و برای مسافرت برویم آنجا، به ناکجا. که مردم ریدند در پروتکلهای بهداشتی و کشور بالکل قرمز شد و ما ماندیم و کرونا و سماق مکیدن.
دوست دارم بروم. این روزها، بعد از مدتهای مدید احساسِ سرگشتگی میکنم. احساس خستگی و غم. البته نه خیلی زیاد. تا حدی. دوست دارم بروم آنجا و بزنم به شهر و کوچه ها و کافه ها و کوه و پارک. ولی کروناست و توی این بیابانِ گرم، زیرِ خودِ فلر در اتاقِ جدیدم در کمپ جدید نشسته ام و تایپ میکنم.
این روزها هی میگذرند. نباید بگذارم مفت و بی هیچ بگذرند. باید بگیرمشان توی مشتم و بچلانمشان. همه چیز نزدیک است! باید سرم را بندازم پایین و چند ماه هِی شخم بزنم و شخم بزنم و شخم بزنم. باید از این رکود و سکون بگذرم و برسم به کارهام. و میدانم که سخت است. انرژی ندارم. خالیِ خالیم. آن مسافرتِ کوفتی علاج این خستگی بود، میشد بعد از آن بچسبم به کار و جمع و جور کنم وضعیتِ جاری را.
ولی الان در اتاقِ جدیدِ خوبم نشستهام و خستهام و میدانم که این خستگی با خواب در نمیرود. گه بگیرندش.