i t f o Pirates

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

خانه

نمیدونم چند شنبه‌ست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.

این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده. 

روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی روزای پیش، به شدت نافرم شدن و بعضی وقتا باعث میشن مخم سوت بکشه و از صمیمِ قلب چشمامو ببندم. تُف.

با خواهر زاده ی کوچیکِ احمقم خیلی اوکی شدم این سری. هر چقدر بزرگتر میشه شیرینتر میشه. الان یک سال و سه ماهشه، عزیزم.

داداشم به همراهِ زن داداشم هم پریروز همزمان با من رسیدن و قراره یک شنبه برگردن خونشون دوباره. خوشحال و دلگرم شدم که دیدمش بعد از یک سال و چند ماه.

 

دلم تنگ شده برای ناکجا، همون شهرِ دانشگاهم. اونقدری که احساس میکنم از شیراز بدم میاد و دوست ندارم از خونه بیرون برم و قدم بزنم و حتی غروبا رو ببینم. کلّی دلم تنگه و تصویرای خیابونا و کوچه ها و غروبا و کافه های اونجا از ذهنم پاک نمیشن و نمیشن و نمیشه...

ای بابا. در حدیه که از فکر کردن بهش فرار میکنم، پس ترجیح میدم الانم ادامه ندم و ننویسم. 

۰۷ تیر ۹۸ ، ۰۱:۳۳ از یاد رفته
ویرایش پست

رفتن به وقتِ بامداد

بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز. 

داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد. 

 

امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.

ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بمونم. تنها خوبیِ رفتن اینه که فردا داداشمو میبینم، و دیدنِ آوای احمق (خواهرزاده ی یک سالم) هم خوشحالم میکنه. و البته دیدنِ بابا و مامان و کلاً دیدنِ خانواده. خواهرایِ عزیزمم هستن.

دلم تنگه برای این مکانی که همین الان توش حضور دارم. چیکار میشه کرد؟ هیچی محسن.

دبشب کتاب 1984 رو تموم کردم. قشنگ بود و حال به هم زن. حال به هم زن از نظرِ واقعیت های تلخِ اجتماعی-ســیاسی. امروز و امشب که منتظر پروازم، کتاب "بارون درخت نشین" رو شروع میکنم. البته کتابِ "پرندگان میروند در پرو بمیرند" از جنابِ رومن گاری رو هم دارم همراهم، ولی میخوام اونو تو یه شرایطِ اِستِیبل تر بخونم. 

یه لحظه یاد روزهایِ آبی و خاکستریِ این یک ماهِ اخیر افتادم و حالم به هم خورد. تُف. تموم شد.

رضا واسم یه فایل ورد فرستاده که فهرست جداول و اشکالشو درست کنم، برم که سریع درستش کنم تا برنامه های عصرمو خراب نکنه. 

برم.

۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۴ از یاد رفته
ویرایش پست

تیرامیسو

یه کم خسته ام.

شب به مامانم گفتم که به احتمال 96% فردا برمیگردم. ولی الان که آخر شبه میبینم احتمالش 65 درصده که فردا برم. معلق موندم بین رفتن و ماندن.

دوباره دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه. 

عصر رفتم کافه کاف. قهوه پرید تو گلوم و به فنا رفتم. چه بد بود. من خیلی اذیت شد و دهنش سرویس شد.

اگه فردا برنگشتم شیراز، دوباره میرم کافه کاف. دوباره قدم میزنم و دوباره به اطرافم نگاه میکنم و سعی میکنم ببینم و احساس کنم و ثبت کنم.

خسته ام و تا حدودی گرسنه. 

امشب رسول اومد دنبالم و رفتیم کافه کالسکه و نیم ساعت پیش برگشتم. پسر گلیه. امیدوارم در آینده ببینمش.

برم چایی بزارم، و چند صفحه از کتاب 1984 رو بخونم و بعدش اینستای لعنتی رو یه چک کنم و بعد بخوابم. خوشحالم از اینکه قراره وقتی برگشتم شیراز فضای مجازی رو تا نزدیکِ حدِ صفر کنار بزارم.

ترجمه ی کتاب تا میونه هاش خیلی خوب به نظر میومد، الان که یک سومِ پایانیشه اونقدر روون و خوشخوان نیست. البته شاید به خاطر مباحثیه که الان واردش شده. 

برم، برم که چایی بزارم.

 

پ ن: یه مرضِ عجیب شده این برنگشتنم به خونه. خسته شدم از بس بهش فک کردم و فک نکردم.

۰۳ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۳ از یاد رفته
ویرایش پست

دوئه تیر، عصری که در راه است.

امروز یک شنبه‌ست و بازم نرفتم. الان یک ماه و یک روزه که اینجائم. فک کنم فردا برم.

صب شهر کار داشتم و آژانس صدا زدم که برم. دانشگاهمون تو شهرکه و به جز ترمِ یک، بقیه ی ایامِ اینجا رو شهرک زندگی کردیم. فاصله ی شهرک تا شهر تقریبا 8-9 کیلومتره.

وسط راهم به شهر که بودم، حس کردم یه چیزی غیرطبیعیه. نگا کردم دیدم جوراب پامه با دمپایی! کفشمو واکس زده بودم ولی فراموش کرده بودم بپوشم. عجب. لباس های نسبتاً رسمی، با دمپایی، به سمتِ مرکزِ شهر. البته جورابامو در آوردم و گذاشتم تو کیفم. دمپایی با جوراب نمیگنجید دیگه.

اگه فردا برم، امروز آخرین عصرِ اینجاست. تا نیم ساعت دیگه میرم بیرون. برم شهر و ادامه کارمو انجام بدم. بعدشم برم کافه کاف. کافه ی خوبیه و تو این یک سالِ آخر کم و بیش میرفتمش. جایِ دوست داشتنی ایه.

دیشب که رفتم کافه سیبیل (کافه ی روبروی ایستگاهِ دانشگاهِ آزاد)، دیدم که تعطیل کرده و وسایلشم جمع کرده! یه لحظه خیلی ناراحت شدم. هر چند گفته بود همینروزا میرم، ولی دیگه خیلی یهویی رفت و حیف و حیف. دیشب دوس داشتم اونجا باشم. امشب هم دوس دارم اونجا باشم و نمیشه. چه‌قد دنج و بی نظیر بود. تو فاصله ی 2 دقیقه ای از خونه. خوراکِ آخرِ شبا.

به جز کافه کاف کجا برم؟ خیلی جاها از این شهرو لیست کرده بودم و همشونو هم رفتم تو این مدتی که اینجام. نمیدونم جایی هست که دوس داشته باشم بازم برم یا نه. جایی هست که دلم بیشتر از جاهای دیگه براش تنگ شه؟ بهش که فک کردم از الان دلم واسه همه چی تنگ شد. بی‌خیالِ فکر کردن.

امروز یه جایی برم که به غروب ویو داشته باشه. غروبایِ این شهرو عاشقم. این دو سه روزِ اخیر هر جا بودم ساختمونی، درختی، دیواری، چیزی جلوم بودن و نتونستم تمامِ غروبو ببینم. امروز ساعت 19:30 باید یه جای خوب باشم. یا یه جای مرتفع، یا یه جای پَرت و خالی از سازه های انسانی و طبیعی.

یه حساسیتِ مسخره گرفتم از وقتی اومدم، بینیم عینِ خر میخاره و میخاره. ای بابا.

بسه دیگه. کم کم برم که برم.

امروزو بچسبم، شاید آخرین روزِ اینجا باشه، احتمالش زیاده. 

۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۹ از یاد رفته
ویرایش پست

آخرین روزِ بهار - اولین روزِ تابستون

الان 31 روزه که ناکجای عزیزم. و از 10 روزِ پیش دارم برگشتن به خونه رو روز به روز به تعویق میندازم. و حالا تصمیم دارم فردا برگردم. فردا میرم ینی؟ هنوزم مطمئن نیستم. ممکنه برم و ممکنه نرم. بستگی داره فردا چی بخوام. 

اگه فردا هم نرفتم، بخدا پس فردا میرم.

عصر رفتم کافه ی داش امیر. به جایی رسیده که وقتی اونجا بودم و هنوز حساب نکرده بودم سوار ماشین شد و رفت! منم چن دقیقه بعدش حساب کردم و کافه رو تک و تنها باقی گذاشتم و رفتم. دلم تنگ میشه برای این کافه، دلم تنگ میشه. کافه سیبیل.

بعد از کافه رفتم قدم بزنم، عصر بود. رفتم سمتِ دانشگاهمون، پلِ عابرِ قبلش و پیاده روی خیابون دانشگاه. و مثلِ تمام جمعه های این پنج سالِ این شهر، سگ پر نمیزد. همین سکوت و سکونش به یاد آورنده ی هزار تا خاطره‌ست. 

الانم رفتیم خریدِ شام و برگشتیم. امیدوارم زودتر شام بخوریم تا بتونیم به موقه بریم کافه. شاممون املته، غذای مورد علاقم.

هر جوری که فک میکنم دوس ندارم فردا برم، دوس دارم فردا هم باشم و عصر برم قدم بزنم، یه پیاده رویِ دیگه، یه غروبِ دیگه، یه بارِ دیگه کافه، یه بارِ دیگه شب گردی، یه بارِ دیگه.

این دومین باریه که حینِ نوشتنِ این یادداشت دارم میرم و میام. از ساعت 20:30 شروع کردم به نوشتن و الان نزدیک نیمه شبه. بعد از شام، ساعت 00:15 رفتیم که بریم کافه ی روبروی ایستگاه دانشگاهِ آزاد که دیر رسیدیمو تعطیل بود. بچه ها برگشتن سمت خونه و من رفتم قدم زدم و الان رسیدم خونه.

گوشیم ساده‌ست و فقط یه دونه آهنگ تونستم بریزم روش. "شب" از فرامرز اصلانی. این روزا وقتی تنها بیرونم و هوسِ آهنگ میکنم همینو میزنم رو تکرار. وقتی با بچه ها هستم هم آهنگای مورد علاقه ی دیگمو گوش میدم. بچه ها شناختنم و میدونن آهنگ دوست دارم. واسه همین "محتاج" و "شب مرد تنها" از ابی، چن تا از آهنگای فرهادِ عزیز، چن تا از آهنگای فرامرز اصلانی و یکی دو تا از نامجو دانلود کردن که با هم که بیرونیم برام پلی کنن. ممنون.

تو این یک سالی که گوشی ساده دارم فقط دو تا چیز اذیتم کردن. یکی اینکه نمیتونم عکس بگیرم و یکی دیگه اینکه نمیتونم آهنگ گوش بدم. البته جدیداً فهمیدم دوربین VGA یِ گوشیم تقریباً یه چیزایی ثبت میکنه. و همین جدیداً فهمیدم بلوتوث داره و میتونه موزیک پِلِی کنه، که متاسفانه همزمان اینم فهمیدم که حافظش خیلی کمه و یه آهنگ بیشتر نتونستم بریزم روش. اگه بهم بگن از تمامِ آهنگای دنیا فقط میتونی یه آهنگ رو گوش بدی، با اینکه آهنگای زیادی رو خیلی زیاد دوس دارم، ولی بدونِ فکر کردن میگم آهنگِ "آوار" فرهاد رو میخوام. نمیدونم الان که شرایطِ نسبتا مشابهی دارم چرا آهنگِ "شب" فرامرز اصلانی رو دارم. البته، اینم دوست داشتنیه و راضی ام.

راندِ آخری که رفتم قدم بزنم، بچه ها گفتن مراقب باش ندزدنت. ولی من از هیچ چیزِ این شهر نمیترسم. رابطمون دو طرفه‌ست. میدونم اینجا اتفاقی برام نمی‌افته، هر ساعتی که میخواد باشه، هر جایی که برم.

قسمِ اولِ پستمو پس میگیرم. فردا هم نمیرم. فردا هم باشم.

بسه دیگه. برم اینستا رو یه چک کنم، بعدشم شاید کتابِ 1984 رو بخونم. سرِ شب یه چهار-پنج صفحه خوندم و الان مشتاقم برای خوندن.

برم دیگه.

 

پ ن 1: ناکجا= اینجا. شهرِستانِ دانشگاهم. 

پ ن 2: وقتی شروع به نوشتن کردم هنوز فصلِ بهار بود، الان ولی فصلِ تابستونه. 

۰۱ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۰ از یاد رفته
ویرایش پست