گذران معمولی روزهای زندگی.
یک شهریور عادی.
عاری.
اولین ماه از تابستان این سال هم رو به اتمام است. و من مدتهاست اینجام، -گیر افتاده ام- توی خودم، توی بندر، توی خانه. مدتهای مدید.
رسیده ام به آنجا که هر روز میبینم که "امروز نه آغاز و نه انجام جهان است"، و نه هیچ چیزِ دیگر. و هیچ چیز دیگری نیست جز روزی دیگر. درگیر و تنها گیر افتاده ام میان چهاردیواری های کولر دار و مسیر های منتهی به کولر.
مدتهای مدید.
و مادامی که 28 ساله ام. مدتی بعد از همه ی زندگیِ بیست و چند ساله ی قبلی، حدودِ یک سال و اندی بعد.
یک سال و اندی که احساس میکنم خیلی چیز ها عوض شده اند؛ یکسالواندی که گذشته و حالا میفهمم که مثلِ قبل نیستم. متوجهش می شوم. متوجه میشوم که بجز خودم،شرایط هم عوض شده و یا من عوضشان کردم، میبینم که به یکباره مدتهاست همه چیز به ثباتی -به نازکی تار عنکبوت- رسیده و زندگی و احوالات من دچار گذاری یکسان و روتین شده است و من حالا فهمیده ام! روتین، روتینِ روتین. بر خلاف همیشهی خدا. همیشه که گیر و گرفتار بودم و در رفت و آمد و آمد و رفت و بلاتکلیف.
الان میبینم "همه چیز یکسان است و با اینحال، نیست..."
اخیراً چند باری به رفقایم -همان معدود همیشگیها و معدود گذریها-، گفتم ام که یکی دو سال است که خیلی کم می نویسم، تقریباً نمی نویسم، در هیچ دفتری، و اینجا هم تک و توک و به جهت رفع تکلیف چیزکی نوشتم، آن هم با دهانی بسته. و این برایم عجیب است، برای آنها هم عجیب بود. که بعد از بیست سال نوشتنِ همیشگی، دیگر به ندرت یادداشت بنویسم. و نادیده اش بگیرم و روتین بگذرانمش.
متوجه نبودم که زندگی دارد عوض می شود، یا عوض شده است. این یک دو سال را می گویم. زندگیِ نامشخص و بلاتکلیفِ من سرگردانِ همیشه نالان، مشخص شده و به تکلیف رسیده است. و حالا به یکباره میپرسم: این بود زندگی؟
این بود؟
پ ن: فقط خواستم بالاخره جایی چیزی نوشته باشم. آن هم با زحمت فراوان. در اولین سالِ خانه و زندگی مشترک در این بندر، پس از سال ها زندگی غیر مشترک.
پ ن 2: هر چیزی که ثبت نشود فراموش میشود.
پ ن 3: تا کجا؟
تیر ماه یک هزار و چهارصد و سه
مهر، آبان، آذر، و دی ماه گذشتند و من باز اینجام. نقل مکان کرده، درگیر، و سرگردان.
بهمن هم دارد تمام میشود. کاش زودتر تمام شود.
منتظرم همهی این ماههای پوچ تمام شوند. میدانم که تا بهار سال بعد تکان نمیشود خورد، هیچ تکانی به زندگی نمیشود داد. تمرکزش را ندارم. هی خودم را گم میکنم. توان و ظرفیت ذهن و روحم پایینتر از آن است که در هر شرایطی درست زندگی کنم، تحت فشار نمیتوانم.
نمیتوانم.
منتظر رسیدن به کرانهی آرامشم، آنجا که گرد و خاک خوابیده است و اوضاع روبراه است و میتوانم فکر کنم و عمل.
پس صبر میکنم. تا بهار بعد. بهار 1403.
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو...