امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،

و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.

یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.

 

و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.

الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این فک میکنم که 

هیچ وقت

هیچ چیزی

برنمیگرده سرِ جاش.

تموم شد و رفت. تموم شد و رفت؟ آره. همین الان تموم شد، داره میره