تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:

آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.

آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.

آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 

آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه می‌داشتم، یه کافه ی چسبیده به دریا که رو پایه های یکی دو متری باشه و پله هاشم حتماً چوبی باشن، پله ی فلزی هرگز.

 

البته آرزوی سوم و چهارمم به ظاهر شدنی و بالقوه ان، ولی خب اون کشورا اصلا مهاجرپذیر نیستن و نمیشه هیچوقت ساکنشون شد، اونم واسه آسیایی ها.

و آرزوی چهارمم نمیشه پیش بیاد، به خاطرِ خطوط ساحلی محدودِ کشور بدونِ در نظر گرفتنِ جنوب. سواحل جنوب رسماً بیشتر از 6 ماه نمیشه زنده موند و آدم تو تابستونش تصعید میشد. شمال هم که بنده خدا از نفس افتاده به خاطر تراکمِ مسافر و جمعیت، و جای بکر و خلوت نداره. پس این آرزو هم چزو فهرسته.