i t f o Pirates

جادوی موسیقی

موسیقی چیزیه که در قیدِ زمان نیست. یه نعمتِ بی نظیر.

البته خیلی کم آهنگ گوش میدم و خیلی وقت میشه که چیزی گوش ندادم. ولی این اواخر یادِ چند تا آهنگ افتادم و حتی با یادشون گذشته جلویِ چشمام رژه رفت، اگه گوش داده بشن دیگه چی بشه!

البته گوش نمیدم. این روزا ارزشِ دل سپردن (گوش سپردن) به موسیقی رو ندارن واقعاً.

برای آهنگ گوش دادن هم زمان مهمه و هم مکان.  به همین خاطره که کم آهنگ گوش میدم این اواخر.

 

آدم وقتی ترانه ای و آوازی را میخواند که روحِ او نیاز داشته باشد، برای سرگرمی و تفریح که نباید ترانه خواند! 

- ژان کریستف، جلد اول

 

موسیقی، با جادوی خویش درهای بسته را میگشاید و نهفته های درون ما را آشکار میکند...

- ژان کریستف، جلد چهار

۰۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۱ از یاد رفته
ویرایش پست

باید گذاشت و رفت

چه حسی دارم الان؟ هیچ. مطلقاً هیچ. حافظه‌ی cacheاَم پر شده و منابع مغزمو اِشغال کرده در حالِ حاضر. توی این دقیقه‌ی نامیمون. -حتی احساسِ بد هم ندارم. هیچ. 

سرِ شب یه لحظه به یه کاناپه و دراز کشیدن تو مسیرِ باد فک کردم و تو لحظه احساسِ خوبی داشتم. و از اون به بعد فک کنم احساسِ خاصی ندارم.

دوس دارم احساسِ خاصی داشته باشم، ولی خب دستِ خودم آدم نیست، دست سروتونین و دوپامین و امثالهمه که تو مغز ترشح بشن و به آدم احساس [ِ خوب] بدن، که رها نمیشن. رها نمیشن و رها نمیشم و انگاری یه ساسم تو کهربا. 

 

قبلاً، یه مدت ذهنم خیلی درگیرِ کلمه‌ی "احساس" بود. خیلی زیاد. زمانی که غرق بودم تو احساس و احساساتِ مختلف، اونقدر غرق که گیج میشدم. اون برهه تو خیلی از دفترام و دفترچه هام سعی میکردم از "احساس" بنویسم، یعنی سعی میکردم رمزگشاییش کنم، واسه خودم توضیحش بدم، واسه خودم تشریحش کنم. که خیلی هم موفق نشدم. ماحصلش شد 7-8 صفحه متنِ پراکنده که بهم نمیگفتن احساس دقیقاً چیه.

این افکار مال حدودِ یک سال پیش بود. اون موقع غرق بودم تو احساس و هیچ دیدی بهش نداشتم. الان اینقدری از اون حول و ولا خارج شدم که میتونم احساس رو از بیرون برانداز کنم و جزئیاتشو هم ببینم. حیف که دیر فهمیدم. حیف. حیف. حیف. الان از زندگیِ پرشورِ پارسال خیلی دورم، خیلی دورم و این فکرا بدرد گـوه هم نمیخورن. چهار صباحِ دیگه هم تار عنکبوت میگیرن و مثل همه‌ی اندیشه های آدم گَردِ زمان میشینه روشون و فراموش میشن.

 

دو مهر 98. الان 2 مهر 98 هست. الان مهم نیست این مسئله. ولی احتمالاً یک‌سال‌پیش مهم بود. یک سال پیش این 2 مهری که هنوز نیومده بود مهم بود. و احتمالاً خیلی سال بعد بازم مهم بشه. بازم مهم بشه این 2 مهری که الان هست و الان هیچ اهمیتی نداره. چیکار میشه کرد؟ میشه هیچ کاری نکرد. در دسترس ترین کارِ ممکن اینه که کاری نکرد. 

 

چه احساسی دارم؟ هیچ. باید الان ادامه ی "قلبِ سگ" رو بخونم، ولی حسش نیست. و حتی حسِ اینکه قرصِ خوابِ نورسیده رو بخورم و بخوابم هم نیست. 

علی ای حال. اینو پست کنم و دراز بکشم. بعدش کم کم شروع کنم به خوندنِ قلبِ سگ.

۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۴:۳۸ از یاد رفته
ویرایش پست

دیوار

دوس دارم رو کاناپه دراز کشیده باشم و باد بیاد

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰ از یاد رفته
ویرایش پست

گردشِ فصول

الکی هی پنل وبلاگمو باز میکردم و چیزی به ذهنم نمیرسید که بنویسم. و یادِ این افتادم که امروز اول پاییزه. گفتم بیام و از پاییزِ جدیدم بنویسم.

یادمه پاییزِ 1394 تهِ بعضی از یادداشتم مینوشتم "در این پاییزِ بی خود...". شکر میخوردم. پاییزهای 94 الی 97 همه‌شون پر بودن از امید و جوونی و شورِ زندگی. حتی پاییز 93 هم کم و بیش همینطور بود فقط عقل و شعورم بهش قد نمیداد اون زمان.

پاییزِ 98 با این احساس شروع شده که ریدم توش. به درد هیچی نمیخوره. تنها خاصیتش خلاص شدن از شرِ تابستونه. که البته هنوز 2-3 هفته زمان نیازه تا هیچ ردی از گرمایِ متهوّع باقی نمونه و سرمایِ پاک جاشو بگیره.

از پاییزِ امسال هیچ توقعی ندارم. و هیچ احساسی هم بهش ندارم (جز اون احساسِ نا محترمانه). از شیراز بدم میاد. البته نه به خاطرِ شیراز بودنش. به خاطرِ اینکه یه شهر بزرگ و شلوغه. از شهرای بزرگ و شلوغ متنفرم. از این پاییزِ بی خود در این شهرِ درندشت بیزارم. تُف. 

هر چی بیشتر به زمستون نزدیک میشیم بیشتر به 24 سالگی نزدیک میشم. میترسم. 24 سالگی نویدِ زوال رو میده. خصوصاً که 2 سال بعدش هم قراره حبس باشم، حبسِ خدمت مقدس سربازی. سربازی دقیقاً به معنای 24 ماه حبسه. هیچ فرقی نداره. تازه تو حبس راحت تری و میخوری و میخوابی که تو خدمت از این خبرا نیست. ولی به چه جرمی باید 24 ماه حبس بکشی؟ به جرمِ ایـرانی بودن: کاملاٌ منطقیه. حتی اگه 60 ماه هم حبس واسه این جرم در نظر گرفته شه منطقیه. پس نباید خرده بگیرم.

 

+ دیشب کتابِ "بیابانِ تاتارها" تموم شد. بی نظیر بود. خیلی پسندیدم. تاکید بر نقش محوریِ زمان (عمر) در یک زندگیِ اگزیستانسیالیسم‌مَنِش. فضاسازیش رو هم بینهایت دوست داشتم: یه بیابونِ بی انتهایِ سرد. مطلوب ترین اقلیمی که بهم لذت القا میکنه. عالی بود.

الان هم کتابِ "قلبِ سگ" رو شروع کردم. در بابِ شوروی و انقلابِ کمونیستیش. از کتابایی که از کمونیسم و سوسیالیسم حرف میزنن لذت نمیبرم زیاد. شاید به این خاطر باشه که خطرش از بین رفته و دیگه کمونیسمی در کار نخواهد بود. و اینکه حکومتای فاشـیشت و توتالـیتری که هیچوقت از بین نمیرن صد برابر بدتر از کمونیسمن و فشارشونم احساس میشه. ولی امیدوارم "قلبِ سگ" برام دوست داشتنی باشه. به هر حال از بولگاکفِ بزرگه. 

امروز هنوز نه آموزش اکسلِ فرادرسو دیدم، نه آموزش برنامه نویسی VBA اکسل رو، نه زبان خوندم، و نه هیچ. 

برم دیگه.

تف.

۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۱ از یاد رفته
ویرایش پست

دقیقاً

چند روزه دارم برنامه ریزی های کوچیکی میکنم و رو کاغذ رنگی های چسب دار مینویسم و میچسبونم بالای کمد. یه مربع کوچیک هم کنارِ هر کار (Task) میزارم که وقتی انجامش دادم تیک بزنم براش.

روزی 4-5-6 تا کار توش مینویسم؛ از نگاه کردن به آموزش ویدیویی 20 دقیقه ای اکسل، تا نگاه کردن به آموزش ویدیویی 50 دقیقه ای اکسل، تا خوندنِ کتاب، تا نوشتنِ جملاتِ برگزیده ی کتابای قبلی داخل دفتر سبزم، و حتی تا برقراریِ یه تماسِ تلفیِ واجب که هی عقبش مینداختم.

شیوه ی بدی نیست. همین کارای کوچیک تو دراز مدت مفید و به درد بخورن. و هر چند پیوسته انجام دادنشون سخت و دوست نداشتنیه، ولی با یادداشت کردن حداقل تو طول روز 4-5 تا تلنگر میخوری و میری سراغ کارای کوچیکِ مفید.

از فردا میخوام کارای مهم ترین توشون بنویسم. واردِ فازِ جدی تری از #سازندگی بشم. البته دیگه عادت کردم به سازندگی، ولی خب کم کم باید کارای سخت تری انجام بدم. عقب کشیدنِ ساعت رو هم به قالِ نیک میگیرم، چون امروز به جای اینکه ساعتِ 7 بخوابم، ساعت 6 میخوابم. (شیشی که هفت ئه).

 

فردا دربیه. امیدوارم استقلال ببره. اگه نبره هم امیدوارم یه هفته هوا ابری بشه. تا اون به این دَر شه.

 

مشغولِ خوندنِ "بیابانِ تاتارها" از دینو بوتزاتی هستم. البته هنوز اولشم و بعد از این پست میرم واسه مطالعه ی ادامش. تو این 3-4 صفحه که خوشم اومده از قلم نویسندش. البته شایدم جادویِ جنابِ سروش حبیبی باشه. درسته که مترجمای محشری مث محمد قاضی، بهمن فرزانه، نجف دریابندری و... داشتیم، ولی بنظرم سروش حبیبی بزرگترین مترجم تاریخِ مملکتمونه (تو ژانر خودش). و حتی حس میکنم دیگه هیچوقت مترجمی با این کیفیت زاده نشه اینجا. خدا حفظش کنه.

 

برم دیگه.

رفتم.

۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۳۱ از یاد رفته
ویرایش پست

زندگانی

امروز تولد مامانم بود. 

امیدوارم آخرین تولدمو ببینه.

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۴ از یاد رفته
ویرایش پست

چقدر قشنگ!

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی


دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

 

بیدل از این سرابِ وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمی رسی دورنماست زندگی

#بیدل_دهلوی

۲۹ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۲۹ از یاد رفته
ویرایش پست

دیوار

شب بیداری باعث میشه روزا زودتر بگذرن، باعث میشه روزا شبیهِ هم شن. و اینطور زودتر میگذره.

منم که این روزا بیکارم و حتی اگه خوابم ناغافل تنظیم شه دوباره سوئیچ میکنم به شب بیداری. چرا؟ چون زودتر میگذره.

چی زودتر میگذره؟ این ایام.

چرا زودتر بگذره؟ چون این روزا ذاتا ارزشی ندارن، و ارزشِ تمامِ این روزا برابر با یکی از همین روزاست. مثلِ ضرب کردنِ هزار تا 1 با هم میمونه، 1×1×1×1×1×1×1 تا بی نهایت میشه یک. 

تا کِی؟ تا وقتی که وقتش برسه. وقتش میرسه؟ بله. 

 

فعلا که مشغول کارای مفیدِ در دسترسم. تسلط روی اِکسل، کتاب خوندن، و جدیداً هم زبان خوندن. 

گفتم زبان. زبانم تو دبیرستان خیلی خوب بود، جوری که زبانِ کنکور رو 70% زدم و میتونستم هر جمله ای بخوام رو دست و پا شکسته به انگلیسی بگم. و الان گردِ زمان نشسته روش. نشسته روی چی؟ روی مغزم. به هر حال 5 سال گذشته. و الان دارم لغاتِ زبانِ دبیرستانو میخونم. همونا رو هم یادم رفته. اِی خاک. 

 

شهریور چرا تموم نمیشه؟ خیلی داره طول میکشه دیگه. تموم شو شهریور.

 

نمیدونم چه کتابی شروع کنم. "تهوع" تموم شد و الان تو انتخابِ کتاب موندم. شاید تنهاییِ پرهیاهو رو خوندم. 100 صفحه ست. دو ساعته میتونه تموم بشه. "تنهایی پر هیاهو" تصویب شد.

 

برم دیگه. چیکار کنم؟ یه قسمت آموزش داشبورد سازیِ اکسلو ببینم و یا یه قسمت از اکسلِ فرادرس. بعدش؟ لغاتِ زبان. بعدش؟ نیمه شب کتابو شروع کنم.

برم.

۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۳ از یاد رفته
ویرایش پست

تهوع

تقریبا آخرای کتابِ تهوع هستم، 50 صفحه ی دیگه مونده.

ترجمه ی "امیر جلال الدین اعلم" بی نهایت احمقانه و بده.جناب آقای اعلم؛ هر کجا و در هر حالتی که هستی بدون که تِر زدی. همه ی دفعاتی که تو این 4-5 سال این کتابو شروع کرده بودم و همون اول کار ولش کرده بودم یه بخشیش به خاطر ترجمه ی این مترجمِ بی سواد بوده. البته یه بخشیش. چون خوندنِ تهوع یه پیش نیازای دیگه ای به جز ترجمه ی خوب هم داره.

 

پارسال که ترم 9 شروع شده بود، یه مقدار از ترم که گذشت گاهاً یه احساسِ عجیبی نسبت به زندگی بهم دست داد. یه احساسِ خیلی عجیب.

مثلا وقتی از دانشگاه برمیگشتم خونه، یه لحظه به خونه و شرایطی که توش بودم فکر میکردم (یه آدم که با دوستاش برگشته خونه) و احساسِ جنونِ آنی میکردم! یا وقتی از پله پایین میرفتم یه احساسِ مشابه میکردم. یا وقتی که بالای پشت بوم وایمیسادم و پایین رو نگاه میکردم، یا وقتی که یه وسیله با یه کارکرد مشخص رو توی دست میگرفتم، یا وقتی تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم، یا وقتی که به میزِ چوبیِ تلویزیونمون نگاه میکردم.  و... .

اون روزا با اگزیستانسیالیسم هم آشنایی داشتم و تعریفشو میدونستم، ولی نمیدونستم کتابِ تهوع سارتر درونمایه ی کاملا اگزیستانسیالیستی داره. و اینکه نمیدونستم اگزیستانسیالیسم ورای مرزهای تعریف یعنی چی.

ولی با اینحال، وقتی اون حالتِ جنونِ آنیه بهم دست میداد دقیقا حس میکردم که احساسِ تهوع دارم نسبت به زندگی، البته بهتره بگم نسبت به پیشامدهای زندگی.

احساسِ تهوع نسبت به یه گم‌شدگیِ بزرگ توی کیهان و یه سیاره و یه شهر، در قالبِ یک شخصیت. و همون روزا به خاطر این احساسِ تهوعِ خاص، یاد کتاب "تهوع" افتادم و شروع کردم به خوندنش. ولی خب چون هنوز کتابخون نبودم سختم بود، کتاب نسبتا سنگینیه، اونم واسه شروع. ترجمه ی افتضاحشم مزید بر علت بود، و همینطور سکوتی که کم گیر میومد. تهوع رو باید تو سکوت مطلق خوند، چون تمرکز میخواد. و اوندفعه هم بدون اینکه هیچی ازش بفهمم همون اوایلش ولش کردم. و البته اگه میدونستم تو کتاب چی هست و چقدر به حال رو روزم میاد هر طور شده بود میخوندمش. هنوز نمیدونستم اگزیستانسیالیسم تو واقعیت و زندگیِ واقعی چیه و چه خبره. اطلاعاتم در حدِ تعاریفِ متنی بود.

 

این سری که تهوع رو شروع کردم واسه اولین بار جذبش شدم و ادامه ش دادم. البته ناگفته نماند که این تاثیرِ عادت کردن به کتاب خوندنه. الان هیچ کتابی رو نیمه کاره نمیزارم، حتی اگه مترجمش امیر جلال الدین اعلم 7.6 ساله از تهران باشه.

و واقعا از خوندنش خوشحالم. ذهنیات و افکارمو تو این روزای پَرتِ موجود مرتب کرد یه کم. دغدغه هامو راجع به وجودِ ناضرور و از اون مهم تر، زمانی که به واسطه ی این وجود موجوده رو کمتر کرد. هر چند بنظرم زمان باید تو اگزیستانسیالیسم پررنگ تر از اینا باشه. 

هنوز 50 صفحه از تهوع باقی مونده. و چند تا جا دیدم که از 40 صفحه ی آخرش و خصوصاً صفحات پایانیش خیلی تعریف کرده بودن. الانم که روزه و سکوت اونقد برقرار نیست. تا الان نیمه شبا میخوندم تهوع رو. و امشب احتمالا تمومش کنم. البته احتمالاً. ببینم آخرش چی پخته جناب سارتر.

 

پ ن: تهوعی که ازش صحبت شده، دل پیچه و استفراغ نیست، حالت تهوع نیست. یه احساسه، احساس تهوع.

۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۶ از یاد رفته
ویرایش پست

بیستوچهارشهریورماه‌هزاروسیصدونودوهشت

این روزا کماکان روزانه آموزشِ ویدیویی جاوااسکریپت و اکسل میبینم و همین لحظه که نوشتم "جاوااسکریپت"، تصمیم گرفتم دیگه نبینمش. مدرسش خرفت و احمقه. خودش نیاز به آموزش دیدن داره. پیرو تصمیمِ یهوییم سعی میکنم تو سایتای خارجی آموزش متنیشو بخونم.

و به جز این، کتاب میخونم.

ادامه مطلب...
۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۳ از یاد رفته
ویرایش پست

بی‌نظیر‌ها

زیباتر از این دو تا وجود دارن؟

+ آوار - فرهاد

+ خواب در بیداری - فرهاد

۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۱ از یاد رفته
ویرایش پست

گردو

این اواخر خیلی درگیرِ گذشته هام. 

فک کردن به کنار، همش تو وبلاگای قدیمیم چرخ میخورم، همش دفترای قدیمیمو ورق میزنم، همش فایلای قدیمیِ باقی مونده از گوشیامو میبینم (که خیی کم اَن).

یکی دو هفته پیش اینقد تو این فاز بودم اولین وبلاگم و اولین نوشته هامو پیدا کردم. البته اولین وبلاگِ ثابتم. چون همیشه وبلاگ میساختم و باز یکی دیگه میساختم. 

اولین وبلاگ ثابتم مال شهریورِ 87 بود. دقیقا 11 سال پیش. که از اینور و اونور توش کپی میکردم و چیزای کودکانه مینوشتم. به هر حال 12-13 سالم بود. 

و بعدش رفتم سراغ مطالب وبلاگم تو سالای 89 و 91 و 92. و امشب تونستم به مطالبی که تو فاجعه ی بلاگفا پاک شدن هم دسترسی پیدا کنم. سال 93 و 94. 

چقدر روز و چقدر فکر و خیالِ واهی. 

این روزا دست از سرم برنمیدارن اون روزا. یا بهتره بگم اون روزا دست از سرم برنمیدارن این روزا.

ای بابا. چقدر روز.

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست

رؤیای روزهای رفته

هر چی بیشتر به پاییز نزدیک میشیم، بیشتر دلم واسه ناکجا تنگ میشه. 

هر روز بیشتر از روزِ قبل.

و هر روز بیشتر از روزِ قبل روی ناخودآگاهی که ازش بی اطلاعم تاثیر میزاره. 

دو سه شبه خوابِ اون شهرِ عجیب و سرماشو خیابونای غریبشو کافه‌های دوست‌داشتنیشو میبینم. 

و هر از گاهی هم با سجاد میشینیم و یکی دو ساعت از اون روزا حرف میزنیم، و میشه ساعت 6 صبح و یک ساعت هم تو جام غلت میزنم و فکرِ روزهای رفته و بعدشم یه خوابِ به درد نخور.

ای بابا. 

این شهرِ گُه آخر روح و روانمو به فنا میده.

این عکس یکی از غروباشه. عکسِ قشنگتر از غروبشم دارم ولی دلم نمیاد آپلود کنم.

قشنگ نیست؟ 

غروبِ ناکجا

 

پ ن: بقرآن عکسه هیچ افکتی نداره و ادیت نشده.

پ ن 2: قدِّ بیدلِ دهلوی دلتنگِ اون شهر و اون زندگیَم.

پ ن 3: دوس ندارم بخوابم و یا بیدار باشم.

پ ن 4: پ ن 5.

پ ن 5: بعد از این همه سال، رسیدی به کجا؟

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۱۸ از یاد رفته
ویرایش پست