i t f o Pirates

یادِش

یه پیجِ دوم تو اینستا دارم که باهاش کسیو فالو نکرده بودم و کسی رو هم اَکسپت نیز. 

تا وقتی که گوشی داشتم (یک سال و نیم پیش تقریباً) هر از گاهی مثِ یه وبلاگ آپدیتش میکردم. میگم مثِ وبلاگ، چون کسی نبود که ببینه چی پست میکنم و چی میگم. حتی وبلاگ‌تر از وبلاگ بود.

امروز بعد از 1.5 سال لاگین کردم و دیدم پستای این اکانتمو. 47 تا پست گذاشته بودم، از 94 تا 97. یادم رفته بود خیلیاشونو، اکثر حال و احوالاتی که اونجا ثبت کرده بودم.

یکی از پستام ولی عینِ روز اومد جلوی چشمم. پستی که این زیر میزارم: تهِ شهریور بود و هوا خنک بود و ناکجا بودم. با بچه‌ها رفته بودیم پارک ملت (پارک ملت بین شهرک و شهرِ ناکجا بود. خودِ پارک بزرگ و سرسبز و خوشگل بود، و پشتش هم یه بیابون بی سر و ته). رفتیم حاشیه‌‌ی پشتیِ پارک نشستیم و غروبِ خوشگلشو نگاه کردیم، با بکگراند بیابونِ بی سر و ته... و آوارِ فرهادِ بزرگ که پِلِی میشد...

 

یادش بخیر؟ بله که یادش بخیر. سرزمینِ دوست داشتنیِ دست نیافتنی. ناکجا منو عاشق بیابون کرد.

وقتی 50 روز پیش از مسافرتِ شمال برمیگشتیم، تو مسیرِ برگشت که بودیم عصرْ یه جایی وایسادیم. غروب پشتِ بیابون بود و یکی دو دقیقه بهش خیره شدم. ازدیدنِ غروب و بیابونی که سر و ته نداشت لذت میبردم، لذتی که خوشگلیِ تصنعیِ جنگل بهم نمیداد. و نمیده. 

و نمیشه. نمیشه که تکرار بشن اون روزا، تجدید بشن اون روزا. تموم شد و رفت و تموم شدی و رفتی و تموم شدم و رفت.

۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۴:۵۴ از یاد رفته
ویرایش پست

رمزِ 19 رقمی. رک و راست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۳:۰۴ از یاد رفته
ویرایش پست

چِرت

بعد از مدتها به این فک کردم که بدشانسم. 

امروزم رفتیم جایی که باید میرفتیم و همه جلسه بودن. این امریه ریشه‌ی منو خشک میکنه آخر.

پریروز رفتیم و مدیرعامل نبود و گفتن چهارشنبه میاد. 

امروز رفتیم و مدیرعامل جلسه بود و هر چی وایسادم نیومد و گفتن شنبه بیا. یعنی نه فردا و نه پس فردا. شنبه.

عجب.

البته تو اون سه ساعتی که منتظر بودم نشستم و نزدیک 80 صفحه از جزوه ای که واسه برنامه نویسی VBA نوشته بودم رو خوندم. باز خدا رو شکر که دفترمو برده بودم. وگرنه امروزم به بطالتِ محض میگذشت. الانم خسته ام و میخوام چرت بزنم.

ولی این شنبه ی گوه کی میرسه. خسته شدم از بلاتکلیفی. 

بگذرین روزای بلاتکلیفی و سردرگمی. چیزی بیشتر از این حالمو به هم نمیزنه. بدونِ شک این دفعه امریه جور میشه، ولی میخوام اینو از زبونِ آدمش هم بشنوم تا دفترچه ی کوفتیمو پست کنم و شر این قضیه کم شه. 

تو این روزای کوفتیِ مزخرف هم هوا دم به دقیقه ابری میشه. تف. روزِ بهتری واسه ابری شدن نبود؟

برم دیگه. یه چُرت 2 ساعتی. اگه بشه بهش گفت چُرت.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

آدمی

آدمی تا وقتی به یه روزنه‌ی نور -حتی باریک- اعتقاد داشته چرخِ زندگیش میچرخه. تا وقتی که به آینده امید داشته باشه زنده میمونه، حتی اگه یه امیدش کوتاه و گذرا باشه. به یه زندانی حبسِ ابد بگو که قبل از مرگش یک ماه آزاد میشه، کیفیت حبسش بالاتر میره.

البته به آدمش هم بستگی داره. آدما خیلی متفاوتن. خیلیا به هیچی قانع نیستن، کسایی که تو زندگیشون چیزی رو از دست ندادن. البته خیلی کلی گویی هست این حرفم. ولی خب حوصله‌ی صحبت کردن از جزئیاتش رو ندارم. این مسئله‌ی "چیزی رو از دست ندادن" تاثیراتِ سوئی تو شخصیتِ آدما میزاره. از بچه ی 9 ساله گرفته، تا جوونِ 19 ساله تا میانسالِ 39 ساله. البته تو پیری خیلی کمتر میشه. چون کسی که پیر شده، تو زندگیش "یه چیزایی" رو از دست داده.

خب، بسه. روان شم به سوی خواب.

۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۲:۳۷ از یاد رفته
ویرایش پست

شب

دیشب و پریشب خیلی دیر نخوابیدم. امشب زود میخوابم. ایام به طرزِ ناخوشایندی سپری میشه و حتی شبا دوس ندارم بیدار بمونم.

فردا صبح قراره واسه پیگیری امریه دوباره برم یه جایی. ایندفه احتمالِ اوکی شدنش شاید 95% باشه. دفعه های پیش علی رغمِ اینکه احتمالِ اوکی شدن 10 الی 50% بود یه کم خوشحال میشدم. این سری که احتمالش بالای 90% خوشحال نشدم و حتی معمولی هم نیستم.

یه احساس رخوتِ بدفرم دارم.

همیشه یه جمله که شروعش "امیدوارم" هست تو ذهنم دارم واسه خودم و زندگیم، ولی الان هیچ جمله ای که با امیدوارم شروع بشه تو ذهنم نیست. 

شاید اینا به خاطرِ اینن که خوشحالی و سرزندگی یه فرآیندِ بیوشیمیه. و تکرارِ مکرراتی که حوصله ندارم بگمشون.

چه عالی که ملاتونین دارم. بدونِ قرص خواب همچین شبی خیلی گوه میشد. 

 

پ ن: در انتظارِ یک سراب. یک وهم. یک خیال. به رنگِ قرمز.

۱۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۳ از یاد رفته
ویرایش پست

دفتر سفید

از نیم ساعت/چهل دقیقه‌ی پیش دورِ دفترِ سفیدم بودم و ورقش میزدم. 

از سال 93 الی 96/97 توش مینوشتم. تو اون برهه جایگزینِ مغزم شده بود. یه بخشی از فکرامو به جای مغزم توی اون صورت میدادم. از خط خطی ها گرفته، تا فحش ها، تا متن ترانه ها، تا احساساتِ مختلف، تا شعرها، تا بعضی جزوه ها، تا یادداشت های قبل از شروعِ هر ترم، تا چرک‌نویسِ انتخاب واحدا، و... .

این دفترم به جونَم بستست. قدیمی ترین دفتریه که به طورِ مستمر چرک‌نوشته های ذهنمو میریختم توش، و بهترین سالای زندگیم توش جمع شدن. کلی تلخی و کلی شیرینی. تُف.

احساسِ عجیجبی دارم. احساسِ عجیب و ناراحت کننده‌ای دارم، چقدر دوست دارم برگردم. چقدر احساسِ بی دفاعی میکنم جلوی زمان. تُف.

تُف.

حس میکنم سطح سروتونینِ مغزم در حدِ یه اسیر جنگی اومده پایین. این موقع شب. تُف.

برم ملاتونینمو بخورم و بخوابم. باز خوبه که این هست، وگرنه با این افکارِ عَنی که الان اومد سراغم حداقل تا 2 ساعتِ دیگه خوابم نمیبرد. 

برم. 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۴:۲۵ از یاد رفته
ویرایش پست

پیش‌رَوی

"روزی که میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. 

روزی که "میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. 

"روزی" که میاد، همه‌ی اینا گذشتن. 

 

پ ن: چند روزه خیلی کم کتاب میخونم. کلاً 20 صفحه از دنیای قشنگِ نو رو خوندم تو این مدت. بیشترِ وقتمو پای فیلمایِ آموزشیِ VBA اِکسل میگذرونم. خوب و مفید پیش میره. تقریباً همه چیشو یاد میگیرم و ذهنم به چیزایی که درس نمیده هم سرک میکشه. مهم نیست. 

اوایل تابستون بود فک کنم، که به این نتیجه رسیدم "روزی که میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. و اگه بر مبنای همین استنتاج پیش میرفتم الان شرایطِ کُلی بهتر بود. ولی اینکارو نکردم و الان خیلی چیزا هنوز مثِ قبلن. ولی کماکان "روزی که میاد"، همه‌ی اینا گذشتن. پس از الان شروع کنم دوباره. چیزی که زیاده، زمانِ مُرده هست.

 

پ ن2: جدیداً خیلی دوس دارم بنویسم. یه چیزایی هم تو "دفترِ کتاب" نوشتم که خوبن. شاید 5-6 تا چیز. به همین منوال پیش برم خوبه. الان فک میکنم هیچ چیزِ دیگه ای نمیتونم بنویسم، ولی بعد از اولین چیزی که نوشتم هم همین حسو داشتم. پس به وقتش چیزی که باید نوشته شه خودشو به ذهنم میرسونه.

چی مینویسم؟ چیزایی که نوآورانه باشن، چیزایی که به زندگی دقیق باشن و کمتر بهشون فکر کرده شده باشه، چیزایی که از ادراک‌های لحظه‌ای ای که سراغم اومدن برداشتم و نوشتم. چرا مینویسم؟ تا جمع شن و زیاد شن. 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۳:۰۲ از یاد رفته
ویرایش پست

کوهن

این اواخر آلبومای لئونارد کوهنو دانلود کرده بودم. دیروز نشستم گوششون دادم و اون آهنگایی رو که دوس داشتم گلچین کردم و تو یه پوشه‌ی مجزا کپی کردم. 

آلبومِ Songs of Love and Hateــِـ ش که تقریباً همه‌ی تِرَکاش قشنگن و چن تاشونم بـــی نظیرن و پیرارسال باهاش آشنا شدم. و از بین بقیه آلبوماشم که تازه گرفتم 10 تا آهنگ دیگه در آوردم که بی نظیرن و 10 تا هم خیلی خوبن. عالیه کوهن. عالی. 

قبلناً که زندگی‌نامشو خونده بودم خیلی مجذوبش شده بودم و سبک زندگیش تحریکم میکرد. و حتی سرچ که کردم دیدم تو تست MBTI تیپ شخصیتیِ INFJ داشته. مثِ من. البته دو سه سال پیش فوت کرد. و من هنوز فوت نکردم. 

خیلی دوسش دارم. نه اندازهِ فرهاد، ولی اندازه‌ی فرامرز اصلانی، شبیهن از جهاتِ مختلف.

الان Dance me to the end of loveش پِلِی میشه و لذت میبرم. البته 6-7 تا از آهنگاشو خیلی بیشتر از این دوس دارم، ولی اینم چیز عجیبیه. نمیشه گوش دادش و ازش لذت نبرد، و یادِ خاطره ی خاصی هم نمیندازتَم خداروشکر.

و Famous Blue Rain Coat و Last Year's Man اِشو خیلی وقته گوش ندادم. و گوش هم نمیدم. حیفن. خیلی حیفن. 

 

این آهنگایی که جدیدا ازش پیدا کردم این خوبی رو دارن که آمیخته به خاطرات نیستن و با خیالِ راحت میتونم گوش بدم. و این روزا هم نمیتونن به این آهنگای جدیدم خاطره ای ببخشن. چون این روزا چیزی نیستن و چیزی ندارن. چه بهتر. 

برم چایی بخورم. 

۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۶ از یاد رفته
ویرایش پست

سـُـ

امروز صبحْ زود بیدار شدم و بعدشم نخوابیدم و خوابم دیگه تنظیم شده. و با اینکه عصر خیلی خوابم میومد هر طور شده بود تا الان بیدار موندم.

احساس.. چی بگم از احساسم؟ چند دقیقه پیش آهنگِ "نوشین لبانِ" نامجو رو گوش دادم و احساس اذیتم کرد. احساسْ سنگینی می‌کنه.

یادِ روزای خردادِ بی نظیرِ امسال افتادم. تمامِ روزاش. چقد این آهنگو گوش میدادم، چقد اون آهنگا رو گوش میدادم..

حس میکنم احساس بهم سیلی میزنه،

این موقع شب،

تو این خراب آباد

۰۸ مهر ۹۸ ، ۰۲:۵۷ از یاد رفته
ویرایش پست

7/7

فردا قراره برم یه شرکتی برای پیگیریِ امـریه. هر چند ترجیحم این بود که شیراز نیوفتم و بوشهر بیوفتم، ولی به هر حال فعلا شانس با شیرازه و حوصله‌ی صبر کردن برای بوشهرو ندارم. و این فرصتم یهویی و بدونِ زحمتِ خاصی پیش اومد، به فالِ نیک میگیرم و همینو میرم ببینم اوکی میشه یا نه. اگه اوکی نشد سریِ بعد به طورِ قطع واسه بوشهر اقدام میکنم. 

اگه امـریه قطعی بشه و بدونم برنامه ی 2-3-4 ماهِ آیندم چیه خیلی خوب میشه. میتونم کارای انجام نشدمو زمان‌بندی کنم و انجام بدم. و از این مهم‌تر؛ احساسِ آرامش کنم. از بی برنامگی و بلاتکلیفی بیزارم و آزارم میدن. و توی این 3 ماهِ گذشته دائم یه احساس بد همراهم بوده.

 

 

+ بعد از قلبِ سگ کتاب نخوندم. نمیدونم چی بخونم. گزینه ها زیادن، ولی نمیتونم انتخاب کنم.

+ یه کم گرامر زبان کار کنم و بعد بخوابم که فردا باید زود بیدار شم.

برم.

۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۷ از یاد رفته
ویرایش پست

مرسدس

دارم مثلِ بنز اکسل یاد میگیرم،

فعلا تو مرحله‌ی برنامه نویسیِ VBA هستم.

طراحی دلشبورد هم یاد گرفتم،

و ماهِ اول یا دومِ سربازی (شروعِ سالِ 1399) سعی میکنم نرم افزار PowerBI یاد بگیرم. البته با این فرض که امریه شده باشم اون موقع.

امشب کارِ خاصی ندارم، ویدیوهای آموزشی رو دیدم، زبان هم که حوصلشو ندارم، کتاب هم که نمیشه.

زودتر قرص خواب میخورم.

۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۲۷ از یاد رفته
ویرایش پست

another day

سرما خوردم. 

پنج مهره.

روزها بگی نگی سریع میگذرن.

هوا داره کم کم پاییزی میشه، هوایی رو میگم که از پنجره واردِ خونه میشه.

همین

۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۴:۱۷ از یاد رفته
ویرایش پست

01:16

نمیدونم چرا داستان و کتابِ ایرانی نخوندم. البته داستان کوتاه زیاد خوندم، ولی خب در حد یک-دو صفحه بودن. 

تا حالا سه قطره خون نخوندم، بوف کور نخوندم، سو و شون نخوندم، ملکوتِ بهرام صادقی نخوندم، چشم هایش نخوندم. و هیچ ایرانی ای نخوندم.

شاید چون علاقه ندارم. وگرنه تحریک میشدم به خوندن، ولی تا حالا تحریک هم نشدم. 

به هر حال، میخوام این سه تا رو تو این مدت بخونم: بوف کور، سمفونی مردگان، ملکوت. 

 

مهم نیست. چیزِ خاصی مهم نیست بطورِ کل. در ابتدایِ پاییز، در امتدادِ خزان. هزار و سیصد و نود و هشت، هفت، چهار.  

نیست.

۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۶ از یاد رفته
ویرایش پست